چشم خدا



دارم به این فکر می کنم که لابد در روز قیامت که مو را از ماست می کشند و همه را خیلی خیلی دقیق وزن کشی می کنند، میزان انقلابی بودن هر یک از ما را هم قاعدتا می سنجند. و حتما به این هم خواهند رسید که چقدر امام را می شناختی؟! و با اندیشه هایش چقدر آشنایی؟! آیا وصیت نامه اش را خوانده ای؟! پیامهای آتشین و بی نظیر آخر عمر امام را خواندی؟! منشور تش را چطور؟! پیامش به مناسبت قطع نامه 598 را چی؟! سخنرانی های رهبرت امام ای را چه؟! آنها را هم گوش نمی کردی و نمی خواندی؟! بیانیه گام دوم انقلاب را که حتما خواندی! آن را هم نخواندی؟!
اگر روز قیامت همین است که قرآن می گوید، که ذره ای کار خوب یا کار بد در آن روز دیده می شود، پس میزان قدرشناسی ما از این دو امام انقلاب هم قطعا دیده و سنجیده خواهد شد. البته عیار ولایتمداری آنقدر بالاست که به این راحتیها کسی نمره کامل نخواهد گرفت. حتی حاج قاسم و سید حسن! که اسوه و قله ولایتمداری اند. این دو بزرگوار هم بعید نیست در روز قیامت آرزو کنند کاش فلان جا فلان کار را می کردند تا امتیاز ولایتمداریشان بیشتر باشد! ولایتمداری این چنین است. ولی بدبختی این است که ما در همین گامهای نخستش هم ماندیم.


باورش سخت است که تقریبا هر کسی را که ببینی مشکلی در ظاهرش می بیند که هر چند در نگاه ما بسیار ناچیز است و گفتن ندارد، اما برای او بدجور مهم است. تو فکر می کنی مشکل او اصلا مشکل نیست. اما او یک روز هم نمی تواند مشکلش را فراموش کند. 
کسی که 160 سانت قد دارد، ممکن است همیشه حسرت 175 سانتها را بخورد؛ درست به همان اندازهٔ یک جوان با قد 175 سانت که آرزوی قد 0 یا 5 سانت دارد؛ و همان قدری که او غصه می خورد، آن قدبلند از زشتی چهره اش رنج می برد؛ درست به همان اندازه که آن خوش چهره از چاقی اش غصه می خورد. 
آن لاغر خوش اندام خوشگل، موهايش کم پشت است. آن یکی موهایی پرپشت دارد ولی ریش خوش حالتی ندارد. آن یکی بدحالت می خندد و آن دیگری از صدای خودش راضی نیست. یکی دماغش خرج دارد و آن یکی دندانش. و آن یکی فرمِ بسته شدن لبانش جالب نیست. یکی #قوز_کمر دارد، آن یکی موهایش زود سفید شده و آن دیگری صورتش پر جوش است. یکی غصه می خورد که چرا قیافه اش پیرتر از سن واقعی اش دیده می شود، و یکی غصه می خورد چرا صورتش مثل بچه هاست و هیچ کس به اندازه سنش تحویلش نمی گیرد.
آن که ده کیلو اضافه وزن دارد، وما از کسی که 20 کیلو اضافه وزن دارد کمتر غصه نمی خورد.
و همچنین کسانی که عیبهای جدی مثل سوختگی و نقص عضو و قطع عضو و از کار افتادگی در بدنشان دارند، وما بیشتر از آن دختری که از رنگ چشمش یا رنگ موهایش یا رنگ پوستش راضی نیست، حسرت و غصه نمی خورند.
انگار خدا در هر کسی نشانه ای قرار داده تا با آن نقص و نقطهٔ ضعف، به یاد هیکل ایده آل و چهره فوقِ جذابِ بهشتی اش بیفتد.

#ترامپ بدش نمی آید این پیشبینی آقای ما را بشکند. تا ما فدایی های #_ای کمی کمتر به ایشان اعتماد کنیم و با خود بگوییم: حالا ولی آنقدرها هم که فکر می کردیم، آقا در پیش بینی هایش توی خال نمی زند! بفرما! گفت: جنگ نمی شود، ولی شد.
#امام هر چه گفت، شد. و آقا هم هر چه گفت، یکی یکی دارد می شود. از همان روز اول که #شیخ_حسن فولکسِ #برجام را به جای قناری در پاچه #ملت کرد، صحبتهای آقا و هشدارها و پیش بینی هایش یک چیز بود و عوض نشد؛ دقیقا همان چیزی که الآن اتفاق افتاد. روسیاهیش هم ماند بر آن پدربیامرزی که با #ادبیات_منقلی حرفهای آقا را مسخره می کرد. 
این ترامپ بدبخت هم مثل نانجیبهای داخلی با بد کسی درافتاده! با رهبری که علی رغم همه، پیشبینی کرد ترامپ رئیس جمهور می شود. و حالا هم دقیق دارد تهای آمریکا را پیشبینی می کند. همه هم درست در می آید لامصب! از توییتها و صحبتهای این یکی دو روز اخیر ترامپ پیداست خیلی افت کلاس دارد برایش که هیچ کاری نکند و جواب ایران را ندهد. حق دارد خب. 
تا حالایش می گوید: پهپادمان در آبهای بین المللی بوده! خب اگر این است و ایران کرده پس چرا مُردی؟! بزن خب. می دانی با همین کار چقدر اعتماد یک ملت به رهبرش متزل می شود؟!
خیلی دوست داری به ایران حمله کنی، ولی مؤدبانه اش این است که #جگر نداری. هی توییت کن: آمدم حمله کنم، داشتم می زدم، نزدیک بود بزنم، دستم روی ماشه است. همه این گنده سوزیها یک معنی دارد ترامپ! تو مثل سگ از ما می ترسی و جگر#جنگ نداری.
حرف حق تلخ است ترامپ؛ ولی باور کن آقای ما از آناتومی تو خوب خبر دارد. این کاره نیستی عامو؟! باز هم محکم می گوییم: جنگ نخواهد شد. و خواهی دید که نخواهد شد. 
راستی ترامپ! من باب یادآوری بگویم که بر اساس وعده آقای ما #اسرائیل به زودی نابود خواهد شد؛ نشان به این نشان که همه عالم و آدم گفتند: #بشار باید برود و می رود. الا رهبر ما که گفت: بشار می ماند. و ماند!
این را هم بگویم که هر چه #سلاح به#محمد_بن_سلمان بفروشی خوشحال می شویم. حتما یادت هست وعده رهبر ما را: به زودی اینها به دست مجاهدان اسلام خواهد افتاد.

گفت: بالأخره بعد از 12 جلسه آموزش عملی رانندگی نوبت امتحان شهری ام فرا رسید. همه امتحانهای کتبی قبلی را یک ضرب قبول شده بودم و خیلی امید داشتم امتحان شهری را هم یک ضرب قبول بشوم. همه می گفتند مأمورینی که امتحان می گیرند سختگیرند و سر چیزهای خیلی جزئی هنرجوها را رد می کنند.

روز امتحان وقتی نوبتم شد، با دلی کمی تا قسمتی مضطرب پشت فرمان نشستم، ولی خودم را آرام نشان دادم. کمربند را بستم و صندلی و آیینه جلو را تنظیم کردم و بعد از اجازه گرفتن، ترمز دستی را پایین کشیدم و حرکت کردم

تا حرکت کردم، به من گفت: بدون راهنما حرکت کردی و به آیینه نگاه نکردی! خیلی ناراحت شدم آخر چرا همچین چیزی که خیلی نیاز به مهارت هم ندارد باید یادم می رفت تا الکی امتیاز منفی بگیرم؟! امان از حواس پرتی. ولی یادم رفته بود و دیگر نمی شد زمان را برگرداند.

بعد از چند ثانیه به من گفت: کنار این ماشین پارک دوبل بزن! سعی کردم دقیق و سریع پارک دوبل بزنم و تسلطم را نشانش بدهم. حتی یکی از دو جوانی که عقب نشسته بودند گفت: عجب خوشگل پارک کرد؟! ولی نمی دانم چه شد که یک ثانیه دیر ترمز کردم و همان باعث شد که سپر ماشین به سمت خیابان کج شود! سر همان ثانیه هم مأمور راهنمایی ردم کرد و نوشت: عدم تسلط به پارک دوبل. تازه مقرر کرد که دو ساعت تمرین عملی هم داشته باشم و. خلاصه حالم گرفته شد بدجور! با لبخندی مصنوعی و قیافه ای که به زور کنترلش کرده بودم تا از ناراحتی و دلگرفتگی ام چیزی درز ندهد، به دفتر آموزش رانندگی مراجعه کردم که همزمان دیدم جوانی با یک جعبه شیرینی شاد و قبراق وارد شد. او قبول شده بود. به جز کارکنان دفتر فقط ما آن دو نفر بودیم که همزمان کارکنان دفتر به او تبریک می گفتند و برایم برای بیست روز بعد وقت کلاس تمرین و وقت امتحان رزرو می کردند. نزدیک سی هزار تومان هم می بایست پرداخت می کردم!

هر چه سعی کردم خودم را قانع کنم که رد شدن در امتحان شهری اساسا یک اتفاق معمولی است و چندان مصیبت هولناکی نیست که بیارزد اینقدر ناراحتش باشی، فایده نداشت. دلم گرفته بود و اصلا نمی خواست باز شود.

دمدمای ظهر به خانه برگشتم و برای نماز آماده شدم. در میان نماز به این فکر کردم که راستی خدا چند بار وسط نماز، عدم تسلط بر سجده، رکوع یا قیام برایم نوشته است؟ چند بار عدم تسلط بر حضور قلب در نماز نوشته است؟ چند بار حواس پرتی فوق حد مجاز برایم نوشته؟ به این فکر کردم که هر رکعت نماز در روز قیامت، برایم میلیونها برابر گواهینامه رانندگی مهم خواهد بود. و هر علامت قرمز پای رکعتی از رکعات نمازم بسیار برایم ناگوار خواهد بود که میلیونها برابر بیشتر از ناراحتی امروز من است. راستی چگونه این همه حسرت و ناراحتی یکجا را در روز قیامت تحمل کنم؟ آنقدر غرق این افکار شدم که وسط نماز گریه ام گرفت.


رفتارهای آدم غیر صادق را دیدی که چقدر مشمئز کننده است؟! بیش از حدی که طرف را قبول دارد به او احترام می گذارد! ولی پشت سرش چندان دلسوز آبرویش نیست! اهل شعار دادن است و آنجایی که به مصلحتش است، آرمانها و حلال و حرام را وسط می کشد، هر جا هم که به صلاحش نبود همه چیز حلال است! آنجایی که نمی خواهد پولی خرج کند، برای یک ریال بیت المال باید حساب و کتاب پس داد، هر جا هم لازم شد آشکارا از بیت المال می د و دیگران را هم تشویق به ی می کند، تا جایی که هر که بیشتر تک بزند، زرنگتر است و بیشتر تشویق می شود!
هر کسی را که برای کار و اهدافش لازم داشت، تا زمانی که به دردش می خورد به او احترام می گذارد و تند و تند با او ارتباط می گیرد، همین که دیگر به او نیاز نداشت به هیچ جایش حسابش نمی کند! هیچ وقت حوادث و جریانها را آن طوری که هست تعریف نمی کند، بلکه به هر کسی به فراخور نیاز و مصلحتش چند جمله ای اضافه یا کم می کند. با هر که بنشیند یکی دو نفر را سعی می کند خراب کند تا خودش را نزد طرف مقابل خوب جلوه دهد. هر که با او رفیق شود یا خیلی زود از او متنفر می شود و اعتمادش را به او از دست می دهد، یا چند روزی مثل او آب زیر کاه می شود و چند صباح بعدتر این بیچاره هم با او بد می شود.
چنین آدمی عمر رفاقتهایش بسیار کوتاه است. و خیلی زود پوست اندازی می کند و دور و بریهایش را عوض می کند.
با چربزبانی و چابلوسی خیلی زود در دل مخاطب جا پیدا می کند، اما همین که آن مخاطب چند دروغ و عدم صداقت از او ببیند دیگر نمی تواند حرفهایش را باور کند. آنگاه همیشه با گارد حرفهایش را خواهد شنید که نکند با من هم مثل فلانی دارد حرف می زند و الآن دارد مرا رنگ می کند؟!
هیچ وقت کار طولانی مدت با این آدم لذتبخش نیست، بلکه با طعم تلخ سرخوردگی، شکست، گول خوردن، دور خوردن، خام شدن و حتی خراب شدن همراه است.
کسی که با او کار می کند، بعد از مدتی احساس می کند امنیت آبرویی ندارد، و جایگاهش هم به شدت متزل است. آدمها در کنار او خیلی سریع بزرگ و به همان سرعت کوچک می شوند. پای کسی نمی ماند و علی رغم سر دادن شعارهای پرملاط وفاداری، وفادار کسی نیست.
وقتی نمی خواهد کاری را انجام دهد، معمولا علت اصلی مخالفتش را نمی گوید، بلکه علتهای دیگری می بافد که خیلی زود مشخص می شود دروغ بوده است!
می رود پیش مافوقی زیراب کسی را می زند تا آن مافوق تصمیمی علیه او بگیرد یا حرفی بزند، آنگاه به عنوان ناجی میاندار می شود که فلان مافوق چنین حرفی درباره این آدم زده، حالا چه کنیم و چگونه این زیردست را نجات دهیم؟!
یا می رود پیش مافوقی آنقدر حرف می زند که تصمیمی به نفع خودش بگیرد، آنگاه با لحنی معصومانه اعلام می کند فلانی چنین تصمیمی گرفته و ما را در منگنه قرار داده که الا و لابد باید این کار بشود! کار با آدم غیر صادق عجب سخت و تلخ و انرژی گیر است!

دیشب با سه جوان سوری دورهمیِ شبانه ای داشتم. از همه چیز هم گفتیم و حرف زدیم و تعریف کردیم. از انقلاب و امام و آقا و دولت گرفته تا اصطلاح دیوث ی که آیت الله جوادی آملی وارد ادبیات کرد، تا قضیه محاکمه کرباسچی و ماجرای عبدالملک ریگی و سرنوشت رؤسای جمهور ایران و خیلی صحبتهای دیگر. در میان صحبت از خاطرات محاصره نبّل گفتند که چه کشیدیم و چه جور در نبود نان و غذا خودمان را سیر نگه می داشتیم. و این که یک هفته فقط بادام زمینی خوردیم تا زنده بمانیم. ولی خیلی برایم جالب بود که با حسرت حرف می زدند و این خاطرات را به عنوان یکی از شیرینترین روزهای عمرشان که از دست رفت تعریف می کردند! پرسیدم: چرا اینقدر آن روزها را دوست دارید و یادش بخیر می گویید؟ گفتند: چون خیلی به خدا نزدیک بودیم. پرسیدم: یعنی چون مرگ را نزدیک خودتان می دیدید؟ گفتند: نخیر! حس خوب دیگری بود. گفتند: اصلا اگر می خواهی گروهی را متحول کنی، باید محاصره شان کنی. آن وقت خود به خود آدم می شوند! دوست داشتم بیشتر توضیح دهند آثار روحی محاصره را، ولی نمی توانستند. فقط کمی از آثار حالاتشان گفتند. مثلا نماز اول وقت و نماز شب خیلی راحت شده بود. هیچ یک از ظواهر دنیا دیگر چشممان را نمی گرفت. هیچ اختلاف و دعوایی دیگر بین ما نبود. اینقدر برایشان شیرین بود که گفتند: بعضیها واقعا آرزو می کنند کاش محاصره نمی شکست و ما همچنان در محاصره بودیم! اینها را که می گفتند برایم سؤال شد که واقعا این انسان چه موجودی است و او چگونه لذت می برد؟! آیا واقعیت دارد که انسان فقط با نزدیک شدن به خدا احساس خوشبختی می کند؟! آیا این درست است که اگر کسی خود را نزدیک به خدا دید، دیگر هیچ یک از لذتهای دنیا برایش مهم نیست؟!


قرار هیئت هفتگی ما بود و نشسته بودیم تا سخنران محترم تشریف بیاورد. چند دقیقه بعدش آمد و یک راست روی منبر نشست. سلام و خوش و بشش را همان بالای منبر با ما کرد. بعد از بسم الله و صلوات بر محمد و آل محمد سخنرنی را شروع کرد. گفت: امشب می خواهم برایتان املا بگویم! اشکالی ندارد؟! 

خواسته عجیبی بود! راستش این مدلی اش را تا حالا ندیده بودیم! گفتیم: باشد اشکالی ندارد. کمی هم خوشحال شدیم چون املای در هیئت و وسط منبر بهترین فرصت برای مسخره بازی بود. 

هنوز شروع نکرده هم مسخره بازیمان شروع شد؛ آقا تصحیح هم می کنید؟. آقا نمره هم می دید؟. آقا جایزه هم می دید؟. آقا شعر هم می گید بنویسیم؟. آقا اشکال نداره بعدش زنگ نقاشی باشه؟ آقا نظرتون چیه امروز کلا املا املا ورزش ورزش باشه؟. و از این چرت و پرتا.

گفت: گوشیهایتان را دربیاورید و هر چه می گویم بنویسید. و شروع کرد به املا گفتن: سلام عزیز دلم، چطوری قربونت برم؟ خیلی دلم برات تنگ شده. نمی دونی چقدر دوسِت دارم! همیشه به فکرتم و هر جا که میرم جای خالیتُ حس می کنم. وقتی پیشم نیستی خاطرات قشنگی که با هم داشتیم رو مرور می کنم و مهربونیهات به یادم میاد. آن وقت دلم تنگتر میشه و حتی گاهی وقتها گریه می کنم. اینجا غذاهای خوبی می خورم ولی آن نون و پنیری که با هم می خوردیم خیلی بیشتر به من می چسبید. خدا را شکر که به شدت امیدوارم چند روز دیگر ببینمت و تو را در آغوش بگیرم و لهت کنم. این امیدواری خیلی به من انرژی میده و با همین امید سختی دوری رو دارم تحمل می کنم.

استاد سخنران املا می گفت و بچه ها هرهرهر می خندیدند و مسخره بازی در می آوردند. هر از گاهی وسط املا هم یکی از بچه ها جمله عاشقانه طنزی پیشنهاد می داد و دوباره صدای انفجار خنده بچه ها بلند می شد و باز لش بازی و مسخره بازی. آقای سخنران کاملا خونسرد بود و با لبخند به املا گفتنش ادامه می داد. هیچ کاری به بچه ها نداشت فقط از آنها می خواست واقعا بنویسند. بچه ها هم مشکلی نداشتند، همزمان هم می نوشتند و هم مسخره بازی می کردند. 

یکی می گفت: حاج آقا این رو برا کی بفرستیم؟ یکی می گفت: بچه ها حاج آقا هم بله! یکی می گفت: حاج آقا هواییمون کردید بریم یه دوست دختر گیر بیاریم، حیفه این نامه به این خوشگلی! یکی می گفت: حاج آقا کاش تو دبیرستان هم شما معلم ما بودید! یکی می گفت: آقا اجازه اینا دارن از رو دست ما نگاه می کنند! یکی شروع کرد به گریه کردن که آقا اجازه شارژ گوشیمون تموم شد حالا چی کار کنیم؟

کودک درون بچه ها که چه عرض کنم، کره خر درونشون هم فعال شده بود. املا که تمام شد، بچه ها گفتند: خب حالا گوشیهایمان را تحویل بدهیم که تصحیح کنید؟ حاج آقا گفت: نه لازم نیست. بگذارید در جیبتان.

بعد سخنرانی اش را شروع کرد. گفت: ببینید رفقا! اگر شما واقعا برای کسی چنین نامه ای می نوشتید، اصلا نمی خندیدید و مسخره بازی در نمی آوردید، بلکه کاملا حس می گرفتید و حتی شاید گریه هم می کردید. 

اما الآن هیچ کس مد نظرتان نبود و شما نامه نمی نوشتید بلکه املا می نوشتید. و خب این رفتارتان کاملا طبیعی بود. بعد گفت: بچه ها نماز نامه است، نه املا! بی حالی ما در نماز به این خاطر است که املا می نویسیم. هر وقت توانستیم اذکار و افعال نماز را به صورت نامه در بیاوریم با نماز حال خواهیم کرد و عاشقش خواهیم شد.


بارها وقتی دلم برای یکی از رفقایم تنگ می شد، اما نمی توانستم ببینمش چون یکی از ما کار داشت، یا وقتی دلم می خواست با او غذایی بخورم اما پول نداشتم یا شرایطش جور نبود، یا می خواستم با هم به حرم، جمکران یا مزار شهدای گمنام برویم اما فرصتش جور نمی شد، یا دوست داشتم با او به دعای کمیل میرزامحمدی بروم اما خسته بودم یا بهتر می دیدم که در کنار خانواده باشم، در این شرایط خودم را با یاد بهشت آرام می کردم؛ بهشتی که در آن هر که را بخواهم ببینم، می بینم. و دلم هوای هر که را بکند او هم هوای مرا خواهد کرد و با هم دیداری دلچسب خواهیم داشت. بهشتی که در آن می توان همزمان در کنار هزار نفر بود و به تک تک آنها توجه و محبت کرد و از توجه آنها به خود برخوردار شد. مثل حرم امام رضا(ع) که هر چه شلوغ باشد، باز کسی مزاحم انس و خلوت ما با امام نخواهد بود. بهشتی که تا ابد در آن برای همدیگر وقت و اشتیاق و حوصله و توجه کافی خواهیم داشت. هیچ کسی از دیگری خسته نخواهد شد. هیچگاه دچار سوء تفاهم نخواهیم شد. حرفهایمان برای همدیگر فوق العاده شیرین خواهد بود و هیچگاه از چشم همدیگر نخواهیم افتاد و از همدیگر سیر نخواهیم شد. و تا ابد صمیمیت ما در اوج، بلکه فزاینده خواهد بود. 

می بینی که چقدر آب و هوای این دنیا با روحیاتمان ناسازگار است؟! می بینی که چقدر شرایط این دنیا برای رفیق بازی ناجور است؟! انگار قسم خورده است دنیا که هر جمعی را که ببیند از هم بپاشاند؛ یکی را به دانشگاه بفرستد، یکی را به سربازی، یکی را به کار و ازدواج و یکی را به کام مرگ! تازه اگر به جان هم نياندازدشان و بینشان اختلاف نیافکند. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سلامت مصنوعات چوبی-چوب مصنوعی-پلی یورتان-ساندویچ پنل مرکز رفرنس HIV/AIDS شیراز ترفند برتر حمل و نقل پاک نوین برق احساس عاشقی ~ امیدوارم... ~ کت بلاگ معرفی کانال تلگرامی فروشندگان